سیب و نرگس

سیب,بوی کربلا میدهد بوی حبیب و نرگس گلی است که سالها پشت پنجره حیاتمان به انتظارش نشسته ایم...حال سیب و نرگس چه پیوندی با هم دارد؟؟

سیب و نرگس

سیب,بوی کربلا میدهد بوی حبیب و نرگس گلی است که سالها پشت پنجره حیاتمان به انتظارش نشسته ایم...حال سیب و نرگس چه پیوندی با هم دارد؟؟

سیب و نرگس

ســـجاده ولایـــتم

را

روبـــروی تـــو پــهـــن کـــرده ام...

شُـــده ام

ســـراپـــا چشـــم،
ســـراپـــا دل،
ســـراپاشــنیدن...
بـــرای صــرف واژه ولـــایت...

تـــا نـــکند در لحظــه های انتظــار آمــدنش
در لحظــه های آمدنش
روسیاه
مـادر باشــم.!

طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

داستان

شروع شد

پرده ها کنار رفت

آسمان

بی امان

عشق را شروع کرد

و همه یکی یکی

بال زدند

دریا

خورشید

ساحل همیشه تر

بادها

بیدها

جز یکی

که تمام شهر را

زیر و رو کرد

او کسی نبود جز

آدم ابو البشر

بال نداشت اما

دلی داشت به وسعت بال همه مخلوقات..!!

و خدا گفت

بال بزن

پرواز کن

که بال تو از همه بیشتر اوج میگیرد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۱ ، ۱۲:۲۱
زهرا احمدی مفرد

یک زمان

یک زمین

بی تو شوم این چنین

آرزو

دست به دامان تو

حلم هم

کودک نوپای تو

عشق تو

سرمه چشمان من

یاد تو

ذهن تسلای من

رفتی و پشت علمت خم شدی

یک صد و ده بار مکرر شدی

یک صد و ده بار زمین سوخته

از شررت عشق برافروخته

چشم تو

سوی خیام است هنوز

دست تو

دست نیاز است هنوز

...

ای به سکوتت نفس عالمی

ای به جمالت قمر هاشمی

دست به دامان تو باید کشاند

عشق تجلی به تو باید فشاند

...

دست بیفراز که ما را بس است

یک نگه ات جمله جهان را بس است...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۱ ، ۱۲:۳۴
زهرا احمدی مفرد
بی صبرانه منتظرت میمانم

میمانم

نه اینجا که حالا ایستاده ام

نه

قدم به قدم

نفس به نفس به تو

نزدیک تر میشوم

تو نزدیکی

من دور و بعید

ای آشنای غریب

مگر

آن هنگام که رفتی

به غربتمان نگاه نکردی؟

به اینکه بی تو

بغض ها میشکند

و اشک

کاسه کاسه میشود

به وسعت کاسه سرمان

و خون

خوراک هر روزمان میشود

.....

من اما

میروم

نه با این دو پا

با چشمانم

تا اینکه

ببینمت با همین دلم

تویی که به وسعت تاریخی

عزیز دل...!!!




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۱ ، ۱۵:۱۸
زهرا احمدی مفرد

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۱ ، ۱۵:۲۱
زهرا احمدی مفرد

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۱ ، ۱۵:۲۶
زهرا احمدی مفرد

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۱ ، ۱۴:۳۸
زهرا احمدی مفرد

ای فروغ بشریت!

چه کسی خواهد توانست نام مقدست را در عرصه ی گیتی محو کند؟

چه در اشتباهند ...


که تو خود مسبب خلقتی ومبدا آفرینش

(لولاک لما خلقت الافلاک)


تویی که آسمان هر روز صدقه سر تو واهل بیتت پا به گیتی مینهد.


تویی که جهان به یمن قدوم از کفر وننگ پاک شد وقصرها فرو افتاده شد وآتشدانها آتش گرفت.


تویی که روز از تو اجازه میگیرد که شب شود و شب با همراهی تو جایش را به روز میدهد.

...

وانگار هنوز


ای کسانی که نشناختید پیامبر رحمت ومهربانی  را ونفهمیدید که با این ننگ دستان من در دستان برادران و خواهران مسلمانم محکم میشود.


وما بر آنیم که با یاری نایب بر حق پیامبرمان جهان را پر از عدل وداد کنیم


تا دیگر تو و هم مسلکانت محکوممان نکنید


تا بدانی فرصت خدا هم سرانجامی دارد


وصبر ما هم.... .





۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۲۹
زهرا احمدی مفرد

 

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

شعر از حمدرضا برقعی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۲۴
زهرا احمدی مفرد


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۰۴
زهرا احمدی مفرد